هانیه وهابی - دخترک یک صبح پاییزی از خواب بیدار شد و مادربزرگ را ندید، اما عصایش را گوشهی ایوان پیدا کرد. عصا را برداشت و همهجای خانه دنبال مادربزرگ گشت تا عصا را به او بدهد.
اما از آن روز به بعد عصا بود و مادربزرگ هیچکجا نبود. دخترک روزها برای پیدا کردن مادربزرگ به هر گوشهی خانه سرک کشید تا اینکه مادربزرگ با سبدی انار به خوابش آمد و به او وعدهی رویش هزار دانه انار با آمدن بهار را داد.
در بهار، درخت اناری که مادربزرگ کاشته بود غرق گل شد و در پاییز «فصلی که عصای مادربزرگ تنها شد»، دخترک و مادرش با سبدی انار دانهشده به آنجا رفتند که مادربزرگ آرمیده بود.
وقتی به خانه بازگشتند، «نشان دستهای مادربزرگ تنها روی عصا نبود. همه جای خانه بود.»